ایرانیان نیازی به قیمیت ملایان تازی ندارند
با قیام ملی خود برای آزادی ایران کوشا باشیم

Friday, February 17, 2006

نیروهای بسیجی چگونگی تصرف سفارت دانماک را تشریح میکنند


ظهر متوجه شدم که شب مقابل سفارت دانمارک برنامه داریم. قرار بر این شد که با تعدادی از دوستان برویم دانشگاه تهران تا تراکت‌های مراسم را پخش کنیم. در بین راه یکی از دوستان را دیدم که بشکه‌ی بنزین در دست، در حال قدم‌زدن است!ظهر بعد از نماز عصر، در مقابل مسجد دانشگاه تجمعی اعتراض‌آمیز علیه دول غربی برقرار بود. کلاس‌های بعد از ظهر‌شان هم پَر! حدود ۳۰۰ نفر بودند. تراکت‌ها را پخش کردیم و برگشتیم. بعضی‌ها می‌گفتند که چرا این کارهای بی‌اثر؟ ما هم می‌گفتیم امشب شما بیایید بد نمی‌گذرد. برنامه های شاد و مفرحی برای شما تدارک دیده‌ایم... همراه با آتش‌بازی! مرآتی خبرنگار ۲۰:۳۰ هم آن‌جا بود. تراکت رو بهش دادیم.
جواد می‌گفت که شب قبل‌اش با هفت دستگاه موتور و دو دستگاه ماشین رفته بودند و سر‌و‌گوشی آب داده بودند. با نگهبانان سفارت هم صحبت‌هایی انجام داده بودند. پرچم دانمارک را هم روی زمین کشیده بودند. هنوز خشک‌نشده، بنده خدایی از راه می‌رسد. می‌گوید این پرچم دانمارک است؟ وقتی جواب مثبت می‌شنود، همان‌جا ... (گلاب به روی‌تان) پرچم کثیف دانمارک رو نجس می‌کند.
عصر همان‌روز نیز گروهی از طلاب از قم آمدند و به ما ملحق شدند. خبر حرکت گروه زیادی از دانشجویان از لرستان برای شرکت در تجمع نیز به ما رسیده بود. (حدود ۶ اتوبوس) تبلیغات مراسم، در دانشگاه‌های دیگر در سطح تهران پخش شده بود. ساعت برگزاری مراسم هیأت دانشگاه هم برای هماهنگی در شرکت در تجمع، تغییر کرد. حدود ساعت ۸ از دانشگاه حرکت کردیم. حدود ساعت ۹ مقابل سفارت رسیدیم.
«تجمع مقابل سفارت دانمارک. تهران. الهیه. خیابان شریعتی»هنوز نرسیده بودیم که صداهای بلندی را شنیدیم. تعجب کردم. چه زود جدی شده بود! مگر کوکتل‌ها با ما نبود؟ پس این صداها چی بود؟ با دو خودم را رساندم. مراسم تازه شروع شده بود. اما مثل این‌که ناهماهنگی‌ها و شلوغی جمعیت مزید بر علت‌ِ ناهماهنگی‌ها شده بود.
حامد را هم دیدم که در حال تهیه گزارش بود. سلام کردم. اول گله که چرا من را نوشتی آنتی‌قالی‌باف!! توی دعوا و تعیین نرخ ...مقابل سفارت دانمارک پارک بازی است. بالای سرسره و تاب و... پر از جمعیت بود! اکثریت دانشجو. صداها لحظه‌ای قطع نمی‌شد. حضور خانم‌ها هم بسیار چشمگیر بود. اصلاً خیلی داغ‌تر از آقایان بودند. وقتی می‌گفتیم بروید عقب علیه خودمان هم شعار می‌دادند: «برادر بی‌غیرت نمی‌خواهیم»!کم‌کم جمعیت زیادتر می‌شد. کسی به تریبون توجهی نداشت. هرگوشه‌ای شعار خودش را می‌داد. سخنران اصلی مراسم هنوز نیامده بود. قرار بر این بود که در بخش رسمی مراسم کسی کار بد (!) انجام ندهد. اما در بخش غیر رسمی (!) هر‌کس هر غلطی می‌خواهد انجام دهد.شخصی روحانی به جای سخنران اصلی پشت تریبون رفت تا سخن‌رانی کند. اما همین که شروع کرد، حمله اصلی آغاز شد. اول یک نفر که نمی‌دانم چگونه خود را به بالای درب سفارت رساند و به زحمت دست و پا تابلو (بعضی‌ها هم بهش گفته‌اند آرم) سفارت را کند. نرده‌های مقابل دانشجویان افتاد و دانشجویان با اولین حمله برق‌آسا خود را به در رساندند. گروه‌های نخستین، خود را به بالای در کشیدند. در اصلی به هیچ وجه باز نمی‌شد. بالای در و دیوار هم نرده و سیم‌خاردار کشیده بودند. یک نفر از بچه‌ها آن بالا درون سیم‌خادار گرفتار شده بود. نیروهای پلیس هم گیج شده بودند. اولین گروه که وارد سفارت شدند، اشک‌آور زدند....خدا نصیب‌تان نکند. اولین بارم بود که اشک‌آور می‌خوردم. اشکم سرازیر بود و هیچ چیزی را نمی‌دیدم. از کوچه کنار سفارت می‌دویدم. از سویی می‌ترسیدم که نکند آخر کوچه بسته باشد و من هم بی‌اطلاع گیر بیفتم. اشک بیشتر صورت رو می‌سوزند. آخر کوچه که پیچیدم یکی صدا می‌زد: «اگه اشک‌آور خوردی بیا این‌جا» به زحمت دیدمش. کاغذی را آتش زدیم و مقابل صورت گرفتیم. کم‌کم دوباره حالمان جا آمد. چشمم که باز شد، دیدم هر‌کس یک جایی افتاده است. به فاصله چند متر، چند متر افراد به دیوار تکیه داده بودند و می‌سوختند. آنهایی که آب به صورت زده بودند که وضع‌شان خیلی بدتر بود. بنده خدایی چشمش می‌سوخت. خواستیم براش آتش ببریم، فرار کرد. رفت جلوتر، از داخل کاپشن‌اش نایلونی پر از بنزین درآورد، بعد اومد جلوی آتش!! ولی از راهی که آمده بودم نمی‌شد برگشت. خیلی هوا آلوده بود. هنوز کمی چشم و گلویم می‌سوخت. پیرمردی را دیدم که به سمت بالا می‌رفت. گفتم نرو! اشک‌آور زده‌اند. توجهی نکرد. چند لحظه بعد، با صورتی اشکی در حال استفراغ با سرعت برگشت!دور زدیم و برگشتیم. مأموران پلیس هم دست کمی از ما نداشتند. همه‌جا آتش بود. بعضی‌ها سیگار به دست بودند و توی صورت اون‌هایی که اشک‌آور خورده بودند فوت می‌کردند. خنده دار بود. بچه‌هایی که تصور سیگار کشیدن‌شان هم خنده دار بود، مثل حرفه‌ای‌ها سیگار می‌کشیدند!!اشک‌آور دوم خیلی شدیدتر بود. اما این‌بار از مرکز گاز دور بودم. ولی چشم‌ها را از همان دور می‌سوزاند. حتی رانندگان عبوری هم دچار گازخورده‌گی بودند.حضور روحانیون چشم‌گیر بود. جالب آن‌که یکی از روحانیون هم در حمله دوم وارد سفارت شد. برخی از هیأت هم برنامه‌شان را تعطیل کرده بودند. حدود ۳ هزار نفر جمع شده بودند.اطلاعات از داخل سفارت ضد‌و‌نقیض بود. همه اتفاق‌نظر داشتند که سفارت تخلیه شده است. سفارت کاملاً دست بچه‌های ما بود. اول قرار بود که کنفرانس خبری برگزار کنند. اما بعد منتفی شد. قول ضعیفی هم هست که می‌گوید سردار طلایی داخل سفارت بوده است و افرادی که وارد میشدند را از در پشتی به بیرون هدایت می‌کرده است.یکی از ساختمان‌های سفارت به آتش کشیده شد. اتومبیلی داخل سفارت در حال سوختن بود. انفجار‌ش برق از سر همه پراند. بعضی ها هم تا ۳ ماشین ذکر کردند. حالا هم فهمیدم که دو تا بنز و یک دستگاه پژو آتش گرفته است. احتمال می‌دادیم که از پشت دور‌مان بزنند. یک‌بار هم دور‌مان زدند که با پرتاب اشک‌آور حلقه‌شان به هم خورد. حدود ۱۲۰ نفر نیروی پلیس در صحنه حاضر بودند. البته جایشان را عوض می‌کردند. نیروهای‌شان زرهی بودند. لباس‌هایشان ضد آتش بود. اما به گفته دوستان باسابقه‌تر نسبت به نگهبانان سفارت انگلیس کمتر بچه‌ها را اذیت کردند.کم‌کم سعی شد تا برنامه را تمام کنند. چون دیگر کار نداشتیم که انجام دهیم. کار اصلی، رساندن صدای اعتراض‌مان به گوش آن‌ها بود که انجام شده‌بود. قرار گذاشتیم که برویم آخر که به خیابان نزدیک بود. به قول یکی از دوستان، حزب قاعدین تشکیل داده بودند. اکثر خبرنگاران، از ترس صحنه را ترک کرده بودند. (البته حساب آقا حامد خیلی فرق دارد که با شجاعت هرچه تمام‌تر خود نیز وارد سفارت شد!) هر چند درگیری‌ها و پرتاب کوکتول‌مولوتوف (آخه این هم شد اسم!) ادامه داشت، اما رو به کاهش گذاشته بود. احتمال این‌که بچه‌هایی که سخن‌ران اصلی هم با لباس مبدل (!) آمده بود. بعد هم حدود یک ساعت، با بچه‌ها از خاطرات‌اش از تسخیر لانه‌ی جاسوسی و انقلاب فرهنگی و دوران دانشجویی گفته بود. (یکی هم ضبط‌اش کرده که فایل‌اش هم‌اکنون به دستم رسید.)مراسم با عزاداری بر سید و سالار شهیدان به پایان رسید. ماشین برای برگشت کم بود. جلوی یک جایی که نمی‌دانم کلیسا یا سفارت‌خانه یا اقامت‌گاه سفیر بود، منتظر اتوبوس ایستاده بودیم. حدود ۲۰۰ نفر نیروی جدید و تازه نفس و خشن را دیدم که به سمت سفارت می‌رفتند. سرباز جلوی این عمارت ترسیده بود. کوکتل‌مولوتف رو که دیده بود از ترس زنگ زد که نیروی کمکی برایش بفرستند.
آن شب خیلی خوش گذشت. و خاطرات‌اش ماند تا ابد که بگوئیم در برابر توهین و تحقیر پیامبر و دین‌مان ساکت ننشسته‌ایم.
دوستی می‌گفت که من تازه فهمیدم پدرم چگونه جوانی‌اش را گذرانده است. در دوران انقلاب و دوران جنگ. پر از هیجان و شور. به حال بابام غبطه می‌خورم!

آخرین

This page is powered by Blogger. Isn't yours?