ایرانیان نیازی به قیمیت ملایان تازی ندارند
با قیام ملی خود برای آزادی ایران کوشا باشیم

Friday, March 03, 2006

باد در موهايم مى وزد


ناديه از مراکش
من اسلام را ترک کردم نه بعنوان عکس العملى عليه رفتار و کردار اسلاميون يا نه بدليل اينکه در دوران کودکيم بخاطر اصول اسلامى دچار محروميت شده باشم. من اسلام را بدليل غير عقلايى و غير منطقى بودن آن کنار گذاشتم. من ذاتا انسانى منطقى هستم. والدينم مهاجرين مراکشى ساکن ايالات متحده بودند. آنها آمريکا را دوست داشتند اما اسلام را هم دوست داشتند. من بعنوان مسلمان، تربيت شده و بار آمدم اما به روشى ملايم و با محبت و مهر. من حجاب داشتم اما لباسهاى تيپيک آمريکايى از قبيل بلوزهاى اسپرت و شلوارهاى جين مى پوشيدم. در دوران نوجوانى و جوانى بسيار به مسلمان بودنم مى باليدم. مسلمان بودن مرا از سايرين متمايز مى کرد و برايم غرورآفرين بود تا جايى که حتى خود را از بقيه برتر هم مى پنداشتم. من خود را متعلق به دين "حقيقت" مى دانستم که انحصار کلمه خدا را از آن خود مى دانست.
در حدود ٢٥ سالگى تصميم گرفتم که ديگر بايد ازدواج کنم. البته بايد با يک مسلمان ازدواج مى کردم. من بر خلاف مردان مسلمان، آزادى ازدواج با افراد غير مسلمان را نداشتم. به مراکش سفر کردم تا بتوانم همسر آينده ام را پيدا کنم. طولى نکشيد که با مرد جوانى هم سن خود آشنا شده و عاشق او شده و با هم ازدواج کرديم. در ابتدا به نظر مى آمد که او شيوه و روش "آمريکايى" زندگى مرا پذيرفته است. اما طولى نکشيد که شروع کرد مرا تشويق کند نحوه لباس پوشيدن، حرف زدن، نگاه کردن به ديگران، غذا خوردن و فکر کردن خود را تغيير بدهم. پيام او اين بود: "تو يک زن مسلمان خوب نيستى. همسرم فکر مى کرد من بى چشم و رو و "ولو" هستم چون در خيابان به دوستانش سلام مى کردم. او تقريبا داشت مى مرد وقتى من پا را از گليم خود فراتر گذاشته و با يک مرد آمريکايى که روزى ملاقات کردم، دست دادم. او از اينکه گاهى گردنم از لابلاى يقه لباسم پيدا مى شد يا طرح پاهايم از پشت دامنهاى کتانى ام مشخص مى شد، وحشتزده مى شد.
کار او به لباسهايم محدود نشد. همسرم دوست نداشت من به خوانندگان و يا برنامه هاى رومانتيک تلويزيون نگاه کنم. دوست نداشت من به آهنگهاى عاشقانه گوش کنم و وقتى يکبار تئورى تکامل را برايش شرح مى دادم تقريبا داشت از فرط وحشت از حال مى رفت. او برايم شروع به وعظ درباره اسلام کرد. من گوش مى دادم. سپس مطالعه کردم. اطمينان داشتم که مى توانم به او ثابت کنم که اصلا نفهميده اسلام واقعا درباره چيست. اما در کمال ناباورى و شوک، متوجه شدم که اين خود من هستم که اصلا نمى دانم اسلام چيست و اسلام واقعى کدامست.
برايم اسلام بتدريج از يک دين خوش خيم، يک مذهب تسکين بخش به يک فرقه وحشت آور و سرکوبگر تبديل شد. سعى مى کردم به خودم بقبولانم که اشتباه مى کنم. اما هر چه بيشتر مى خواندم بيشتر قانع مى شدم که چقدر در اشتباه بوده ام.
به جدايى از همسرم که مرا بسيار محدود مى کرد فکر کردم اما عليرغم خصوصيات هيتلر مابانه اش، عميقا عاشق او هستم. مطمئنا اگر او بفهمد کافر شده ام، مرا خواهد کشت! از اين رو من هر روز آئين و مراسم دينى را بجا مى آورم و احساسات واقعيم را نسبت به دين اسلام پنهان مى کنم. دينى که جز اشاعه نفرت، پيغام ديگرى ندارد.
البته من قدمى به نفع احساسات و عقايدم برداشتم: وقتى با همسرم به آمريکا بازگشتيم، حجاب خود را برداشتم. همسرم از اين کار من داشت سکته مى کرد. اما ديگر نتوانست آن تکه پارچه بدترکيب را دوباره به روى سر من برگرداند.
تا امروز من از احساس ناشى از وزش باد در موهايم لذت مى برم که هميشه به من يادآورى مى کند که گرچه زندگيم محدود و کنترل شده است، اما فکرم آزاد است.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?