ایرانیان نیازی به قیمیت ملایان تازی ندارند
با قیام ملی خود برای آزادی ایران کوشا باشیم

Friday, September 15, 2006

معجزات

بجاي مقدمه از کتاب "اي كوته آستينان"

امروز كه ناشر آمد و صفحات حروفچيني شدة كتاب را روي ميزم ريخت و ناليد كه "با كاغذ بندي دو هزار و پانصد تومان نمي توان كتاب چاپ كرد"، و با شنيدن سوال من كه " يعني هزار نسخه هم نمي شود چاپ كرد؟"، چيني بر گوشة لب نشاند كه "هزار نسخه سهل است، صد نسخه اي هم نمي توان چاپ كرد، ضررش سنگين است؛ وانگهي اگر مقصود از چاپ كتاب اين باشد كه نسخه هايش خمير شود يا توي انبار چاپخانه به صورت لاك و مهر شده بماند و بپوسد، شرط عقل اين است كه به همين يك نسخه قناعت كنيم كه جلو ضرر را از هر جا بگيرند منفعت است". سخن تعنت آميزش چون ضربه اي بر مغزم فرو آمد، ناگهان به پنجاه سال پيش برگشتم و به ياد آسيدمصطفاي ولايت خودمان افتادم و راه لبريز از شومي و نكبتي كه آن مرحوم ناخواسته و نادانسته پيش پايم گذاشت. بله تاريخ دقيقش را بخواهيد چهل و نه سال به عقب برگشتم و به ياد روزي افتادم كه سيد نازنين يكباره رابطة مرا با عوالم غيبي و تاييدات لاريبي قطع كرد و همه امتيازاتم را به باد فنا داد.
با يادآوري آن خاطره به فكر افتادم بجاي مقدمه نويسي كه هزار و يك اشكال شرعي و عرفي ممكن است داشته باشد، عين آن واقعه را در اينجا بازگويم:


در يكي از آن سالهاي طلايي كه ارادتمند شما قدم شومش را بر ششمين پلكان لغزندة زندگي نهاده بود، مقارن آغاز تابستان، ناگهان سنگي در مرداب افتاد و شايعه اي در شهرك سوت و كور ما پيچيد. يكي از روضه خوانهاي معتبر ولايت، روي منبر گفته بود كه:"مطابق روياي صادقة مشدي عيساي مريدبان،حضرت امام رضا به ديدن امامزاده علي آمده است، و فرموده است تا ده روز ديگر مهمان برادرزاده ام خواهم بود"؛ و به دنبال اين مژدة هيجان انگيز، مردم را به زيارت امامزاده ترغيب كرده بود كه با يك تير دو نشان بزنند، هم زيارتي از امامزاده كرده باشند و هم به پابوس سلطان علي موسي الرضا موفق شوند. مقارن اعلام اين خبر، چند ورقة اعلان دستي هم بر در و ديوار راسته بازار سيرجان چسبانده شد كه مطلعش اين بيت بود:
يك طواف مرقدِ سلطان علي موسي الرضا
هفتهزار و هفتصد و هفتاد حج اكبر است
و مضمونش اين كه: ديشب عيساي مريدبان نزديكيهاي سحر در خواب ديده است كه حضرت امام رضا به مهماني امامزاده آمده اند، و هنگام ورود به صحن امامزاده، عيسي را مورد خطاب قرار داده اند كه "برو به مردم سيرجان بگو چرا برادرزادة غريب مرا تنها گذاشته ايد؟"، و دنبال اين عتاب افزوده اند كه " من تا ده روز ديگر اينجا مهمان خواهم بود، هر كس آرزوي زيارت مرا دارد به امامزاده علي بيايد". مشدي عيسي سراسيمه از خواب مي پرد و مي بيند كه گنبد حرم مطهر غرق نور است و ستونهاي نور به آسمان تتق مي زند. حيرت زده، زن و سيزده بچه اش را بيدار مي كند. آنها هم از ديدن نور سبز رنگ غرق حيرت مي شوند.
زير اعلان، يكي از روضه خوانهاي سرشناس ولايت نيز، صحت اين رويا را تصديق و اضافه كرده بود كه "الاحقر هم نظير همين روياي صادقانه را ديشب ديده ام، حضرت به من هم عين همين پيغام را فرمودند". انتشار اين اعلان و تصديق آن واعظ ولوله اي در شهر افكند. مدرسة ما تازه تعطيل شده بود و از بازار مي گذشتيم كه سر چهار سو مواجه با ازدحام خلايق شديم. مرد م باسواد و بي سواد، مقابل ستوني كه نسخه اي از اين اعلان بر آن چسبيده بود، از سر و كول هم بالا مي رفتند و يك نفر با صداي بلند متن آگهي را قرايت مي كرد. بسياري اشك شوق مي ريختند و صلوات مي فرستادند. البته معدودي هم زير لب مي غريدند كه "چه حرفها".
هنوز يك شبي از روايت روضه خوان و صدور اعلان نگذشته بود كه همة اهل ولايت از قضيه اي بدين مهمي با خبر گشتند و نقل مجلس و نقل محفلشان ماجراي تشريف فرمايي امام بود؛ آنهم با شاخ و برگهايي كه لازمة روايات افواهي است.
به هر حال از فرداي انتشار خبر، شهر ما قيافة ديگري به خود گرفت. مردم با چنان شتابي به تدارك سفر زيارتي پرداخته بودند كه قيمت گوسفند از راسي ده تومان به دوازده تومان رسيد، و كرايه هر الاغي براي دو فرسخ راه امامزاده از پنج قران به يك تومان. مادرم براي زن همسايه درد دل مي كرد كه: " اين صفر چاروادار هم فرصتي دستش افتاده، گذاشته طاقچه بالا؛ هر سال دو تومن كراية چار تا خرش را مي گرفت و كلي هم ممنون و متشكر بود و صد جور مجيزمان را هم مي گفت، امروز مردكة بي چشم و رو پايش را توي يك كفش كرده كه الله و بالله، چهار تومن يك قران هم كمتر نمي گيرم، آنهم با چه فيس و افاده اي، راست مي گويند كه لا لا نرسد به خرسواري، لولي نرسد به بچه داري".
در سومين روز شايعه، بازار ولايت لبريز از دهاتيهايي شد كه براي خريد آذوقة سفر زيارتي به شهر هجوم آورده بودند، بقالها مجال چرت زدن كه هيچ، فرصت سرخاراندن هم نداشتند. از همه جالبتر منظرة چاووشاني بود كه توي راسته بازار و تنها خيابان شهر مي گشتند و با خواندن:
ز تربت شهدا بوي سيب مي آيد
ز طوس بوي رضاي غريب مي آيد

بر شور و شوق مردم دامن مي زدند.


در خانة محقر ما هم شبنم اين شايعه طوفاني برپا كرده بود. در نخستين شب اعلام اين خبر البته معتبر، پدرم خنديد كه " بعد از معجزة قدمگاه چشممان به روياي صادقة مشدي عيسي روشن، كيسة خوبي دوخته است". البته سن و سال مخلص اجازه نمي داد كه بتوانم رابطه اي بين قدمگاه مسافرت حضرت رضا كشف كنم و از آن مهمتر اينكه دريابم مسافرت امام چه ربطي با دوختن كيسه براي مشدي عيسي مي تواند داشته باشد. آخر چند روز پيش خودم "كيسة توتو ن" مشدي عيسي را ديده بودم، هيچ عيب و ايرادي نداشت كه لازم باشد كيسة تازه اي بدوزد. باري بيست و چهار ساعتِ تمام منتظر محفل شبانة خانوادگي ماندم تا از پدرم دربارة كيسة توتون مشدي عيسي مريدبان توضيحاتي بخواهم. سرانجام شب رسيد، اما دريغا كه بگومگوهاي پدر و مادر براي طرح سوالات و حل مشكلات من مجالي باقي نگذاشت. مادر وردِ سفر زيارتي برداشته بود و پدر از بيخ و بن منكر روياي مشدي عيسي و سفر امام بود؛ و بالاخره، مثل هميشه، منطق مادر پيروز شد. يك دست "جااستكاني" نقره _ تنها يادگار دوران ناز و نعمت _ به گرو رفت و بيست تومان از مشدي فتحعلي نزول خور قرض گرفته شد كه سرِ دو ماه دو تومان رويش بگذارند بدهند و جااستكانيها را پس بگيرند. تهية مقدمات سفر، بخلاف سفرهاي گذشته چندان طولي نكشيد. دو روزه همه چيز فراهم شد و راه افتاديم.

خورشيد نيمروزي تازه از وسط آسمان به دامن مغرب خزيده بود كه گنبد با شكوه امامزاده بر سينة سفيد " قلعه سنگ" در پهن دشت تفته نمايان شد و در جوارش مزرعة تازه احداث "قبطيه" با درختان نو نشانده و خيارستان شادابش چون لكه اي كبود بر سينة خشكيدة كوير؛ و ربع ساعتي بعد صداي ضعيفي به گوش رسيد كه هر چه پيشتر مي رفتيم بر قوتش افزوده مي گشت و بر حيرت كاروانيان نيز هم، كه اين طنين ِ در فراخناي بيابان پيچيده از كجاست. دايي افسانه گويم تازه شروع به توضيح كرده بود دربارة صداهاي موهوم و اشباح مخوفي كه به گوش و چشم مسافران كوير مي رسد و مربوط به اجنة كافري است كه به قصد گمراهي مسافران به هزار و يك حيله متوسل مي شوند؛ و توصية هميشگي اش كه ذكر بسم الله صداها را محو و اشباح را نابود مي كند، كه صفر چاروادار توي ذوقش زد و دانش وسيعش را به مسخره گرفت كه :"ارباب! جن و غول كجا بوده؟ اين صداي نقاره خونة حضرتيه"، و در پاسخ اين سوال انكارآميز كه " مشتي صفر، نقاره خانه توي اين بر بيابان كجا بوده؟" با غرور صاحب خبران به توضيح پرداخت كه " مگه نمي دونين امامزاده علي ديگه اون امامزاده علي ِ پارسالي نيست، امسال امام رضا اومده مهمونش شده، ارباب قبطيه هم فرستاده از بلورد ية دسته ساز و دهل آورده نقاره خونه راه انداخته كه بيا و بسيل، الان درست پنج شبونه روزه كه ية مدوم ميزنن و ميكوبن". دريغا كه كم شدن فاصله و واضح تر شدن صداي طبل و شاخ نفيرها مجالي براي دايي سرخوردة دمغ شده ام باقي نگذاشت تا جزاي صفر خيره سر را كف دستش بگذارد و معلومات جن شناسي اش را از چنتة حافظه بيرون ريزد.

انعكاس طنين دلهره آور دهل و نواي نفير در طبع بازيچه پسند من تاثيري داشت نه از جنس تآثر شوق آميز همسفران كه عاشقانه اشك مي ريختند و عبارت "جونم به قربونت يا امام رضا" را با هق هق گريه مي آميختند. من به اقتضاي سنم به ذوق آمده بودم و مشغول تقليد صداها بودم.

سرانجام به حريم زيارتگاه رسيديم. و من _ كه در طول زندگي كوتاه خود بارها مجالس_. البته قاچاقي_ روضه خواني ديده و در مراسم عزاداري ايام عاشورا، همراه بچه هاي ديگر نالة " يا حسين" سر داده بودم _ با ديدن انبوه جمعيت و صداي نقاره اي كه با همه رساييش در ضجة زايران و حاجتمندان گم شده بود، دست و پاي خود را گم كرده و با حالتي مركب از شوق و وحشت به دامن قباي پدر چسبيده بودم، براي نخستين بار به ياد صحراي محشر افتادم و رواياتي كه از زبان ملا توتي و پاي منبر آشيخ علي شنيده بودم.

صحن وسيع زيارتگاه لبريز از جمعيت بود، نه تنها صفه ها و حجره هاي دور حياط كه خرابه هاي پشت صحن هم به اشغال زايراني درآمده بود كه از بركت پول نقد و امكاناتِ بيشترشان، پيش از ما رسيده بودند. غياث المستغيثين در آشوب قيامت فريادرس عيساي مريدبان گردد كه صفا كرد و حق نان و نمك بجا آورد و كاروان خستة از راه رسيدة ما را در صفة جلو اطاق خودش منزل داد و وقعي ننهاد به اعتراض كساني كه ساعتها پيش از ما رسيده و بر شنهاي تفتة بيابان، محروم از هر سر پناهي و سايه گاهي اطراق كرده بودند.

اعضاي كاروان كه شوق پابوسي امام هشتم بي طاقتشان كرده بود گرد سفر نتكانده راهي حرم شدند و من كه از بركت اين سفر به آرزويي ديرينه رسيده بودم و بعد از دو سال صاحب " گلگلو"يي شده بودم ، از صحن پر هياهو قدم بيرون گذاشتم و پناه به سينة گشادة بيابان بردم تا بازيچة گرانقيمت خود را به چشم همسالان كشم و تجملي فروشم.

مدتي بود كه اغلب بچه هاي محلة ما گلگلو داشتند و من حسرتش را، و اينك در آستانة سفر زيارتي و از بركت پول قرضي امكاني فراهم شده بود كه پدر دست از دل بردارد و با خرج دو سكة تك قراني چرخي، نورچشمي يكي يك دانة خود را به آرزوي ديرينه اش برساند.

لابد مي خواهيد بپرسيد گلگلو چيست؟ نمي دانستم نقل قصة آسيدمصطفي سروكارم را به زبان آموزي مي كشاند و مجبور خواهم شد علاوه بر نشان دادن زواياي زندگي پر ناز و نعمت همشهريانم، اصطلاحاتشان را هم برايتان معني كنم. باشد، چه مي شود كرد؟ گلگلو را هم معني مي كنم. گلگلو بر وزن "لبلبو" بازيچة شاهانه اي بود كه بسادگي نصيب هر بچه اي نمي شد. قيمتش دو قران بود و دو قران يعني پول توجيبي سه چهار ماه بچه اي به سن و سال و وضع و حال مخلص. اين بازيچة _ البته طاغوتي استكباري_. عبارت بود از دو چرخ مدور ( مثل اينكه چرخ مثلث هم داريم) كه در دو سر تختة باريكي به طول يك وجب نصب شده باشد و در وسط اين تختة محوري، دستة بلندي تعبيه كرده باشند كه غالبا عبارت بود از همان تركه هاي اناري كه وقتي بر سر و صورت و پشت و گردن بچه فرو مي آمد مثل نيش زنبور آدم را آتش مي زد. باري، وقتي چرخها سوار شد و سر پهنِ تركة بلند به چوب محوري كوبيده شد، آدم سر ديگر تركه را دست مي گيرد و چرخها را روي زمين مي غلطاند و دنبالش مي دود و با تقليد صداي موتور ماشين كلي كيف مي كند و پز مي دهد. اين را مي گويند اسباب بازي حسابي كه قيمتش گران است و ساختنش كار هر بافنده و حلاج نيست، بخصوص كه اجزاي اصلي اش _ يعني جفت چرخها _ ساخت خارج بود و محصولي وارداتي و صد در صد انگليسي، اما ظاهرا اين فرنگيهاي احمق چرخهاي به اين گردي و قشنگي را در مورد ديگري مصرف مي كردند. آنها را به عنوان درپوش روي حلب هاي هجده ليتري نفت "ب . پ." پرِس مي كردند و به ولايات مي فرستادند؛ و طفلكي " جعفرِ آزاد" بايد مدتها انتظار مي كشيد تا " خواجه" حلب نفتش تمام شود و وقتي حلب تازه اي باز مي كند درش را با چنان ظرافت و دقتي بردارد كه لبه هايش كج و كوله نشود،و تازه هر دانه اش را به قيمت دوشاهي به او بفروشد،تا او بتواند با تدارك ديگر ملزومات و با الهام از صنايع مونتاژي گلگلو را بسازد و به قيمت دو قران به بچه اعيانها بفروشد _ و به تعبير حسودانة خواجه _ بيندازد. البته با درِ قوطي هم ممكن بود گلگلو درست كنند، منتها يادتان باشد كه در آن روزگار نه قوطيهاي كنسرو و شيشه هايِ دهن گشادِ مربا به اين فراواني بود و نه صنعت پلاستيك سازي همه چيز را از ارزش و اهميت انداخته بود. راست مي گويند كه بركت از روزگار ما رفته است.
باري، پدر در آستانة حركت با گشاده دستي، كه محصول قرض بيست توماني بود، به آرزوي يك سالة نورچشمي تحقق بخشيده و گلگلويي برايم خريده بود. و من در طول دو سه ساعت راه سفر، چه برنامه ها در ذهنم ريخته بودم كه به محض رسيدن به صحن امامزاده با گلگلويم جولان بدهم و به لهيب حسادت بچه ها دامن بزنم.
يك ساعتي به غروب مانده رسيديم و من با جهاني شور و شوق گلگلو را برداشتم و از صحن امامزاده زدم به صحرا. دستة گلگلو را گرفتم و روي زمينهاي ناهموار به حركتش آوردم، در حاليكه صداي قور و قورم، به تقليد موتور ماشين در فضاي باز بيابان پيچيده بود. چشمتان روز بد نبيند، هنوز يك دور نزده بودم كه يكي از چرخهاي دوگانه گلگلو در رفت و چرخ احلام و آمال من از كار افتاد. خدا مي داند چه وحشتي بر سراپاي وجودم مستولي شد. به نظرم دنيا زير و رو شده بود. همه آرزوهاي خودنمايانه و جاه طلبانه ام دود شده و به هوا رفته بود. علاوه بر اين مصايب طاقت فرسا، ترس از ضربات ني قليان مادر در اعماق جانم پنجه افكنده بود. اگر مادر بفهمد گلگلوي دو قراني را شكسته ام، دست كم چهار تا ني قليان سيم پيچ بر سر و كله ام خرد خواهد كرد. حيران و اشك ريزان گلگلوي شكسته را برداشتم و به طرف صحن امامزاده راه افتادم. در طول راه مي كوشيدم با مرور در حوادث دو سه روز گذشته علت اين ناكامي را كشف كنم. آخر آدم تا مرتكب معصيتي نشده باشدكه خدا غضبش نمي كند و گلگلويش را نمي شكند.
هيچ وقت برايتان اتفاق افتاده در مقام دادستاني قهار و سختگير به محاكمة خودتان پرداخته باشيد؟ اگر چنين كرده ايد، مي دانيد چه شكوهي دارد محكمة وجدان. از يك گوشة دادگاه مدعي العموم فرياد مي زند كه " اين مجازات دزدي است؛ دو عدد نان برنجي از توي قابلمه كش رفتن و توي دهن چپاندن البته مكافات دارد. مكافاتش همين است كه گلگلوي آدم بشكند". درست در لحظه اي كه مدعي العموم مي خواهد ادعايش را به كرسي بنشاند، از گوشة ديگر ذهن صداي وكيل مدافع تسخيري بر مي خيزد كه " چه مي گويي؟ برداشتن و خوردن دو تا نان برنجي ناقابل، ولي خوشمزه، آنهم از توي صندوقخانة مادر كه اسمش دزدي نيست. به فرض اينكه دزدي هم باشد، مكافاتش به اين سنگيني نبايد باشد". مدعي العموم فكري مي كند و پروندة گذشته را ورق مي زند و بار ديگر با سينة جلو داده و گردن افراخته به ملامت برمي خيزد كه " خوب، دزديدن نان برنجي ها هيچ؛ پريروز كه توي كلاس قلمت را توي دوات محمود زدي و مشقت را نوشتي چي؟ مگر محمود نگفت حرامت باشد؟". بار ديگر وكيل مدافع به ميدان مي آيد كه " خوب، محمودگفته باشد، او هم پس پريروز مگر مداد پاك كن مرا كش نرفته بود؟ مگر بالاخره توانستم به زبانش بگذارم كه مداد پاك كن مال من است. دزدي او كه بدتر از دزدي من بود". لحظه اي تنفس اعلام مي شود و طرفين از محاجه باز مي مانند. اما مدعي العموم ول كنِ قضيه نيست، اين دفعه از دري ديگر وارد مي شود:" بله، وقتي كه بچه صبح زود تنبلي بكند و از جايش برنخيزد و به موقع نمازش را نخواند، آخر و عاقبتش همين است كه مي بيني؛ يادت رفته، ديروز صبح وقتي دست نماز گرفتي و الله اكبر را گفتي، زردي آفتاب لب شرفي بام خانه تابيده بود، به روي خودت نياوردي و بجاي اينكه نمازت را قضا بخواني ادا خواندي؟ خدا را كه نمي شود گول زد. خدا هم اين جوري تلافي مي كند، گلگلوي نوِ آدم را مي شكند تا چشمش چارتا بشود و بعد از اين صبحها زود از رختخواب برخيزد". در پاسخش وكيل مدافع استشهاد به قول حاجي آقا محمد پيشنماز مي كند كه " خدا ارحم الراحمين است، صد تا گناه كبيره را با يك آب توبه مي شويد و پاك مي كند. خدا كه مثل ما آدميزاده ها عقده اي و كينه جو نيست" و به دنبال اين استشهاد البته معتبر نتيجه مي گيرد كه:"به فرض اينكه قضا شدن نماز ديروز معصيتي باشد، هشت ركعت نمازي كه ديشب اضافي خواندم چه مي شود؟". بار ديگر مدعي العموم مثل خرس تير خورده دور خودش مي گردد و پوزه اش را مثل گربة ملا خديجه توي ديگ گذشته ها فرو مي برد كه " خيلي خوب، حق خدا هيچي، حق مردم چي؟ مگر حاجي آقا محمد نگفت خدا از حق و حقوق خودش مي گذرد، اما از حق مردم نمي گذرد؟ پريروز كه چشم مادرت را دور ديدي و يك مشت پلو از پيالة پسر عمة دو ساله ات برداشتي و جا دادي تو دهنت، چي؟ يادت هست با چه حقه بازي زشتي سرِ بچة به آن كوچكي را شيره ماليدي و مجبور به سكوتش كردي؟ بله سوت سوتك را مي گويم كه در آوردي و نشانش دادي و سرش را گرم كردي و باقيماندة پلوها را خوردي؟". در اينجا وكيل مدافع با نهيب پيروزمندانه اي بر سر مدعي العموم مي تازد كه " دست از اين پرت و پلاها بردار، در عوضش ده بار كه سهم خوراكي خودم را به او دادم چه مي شود؟ انجيرهاي پريروزت يادت رفته؟ مويزهاي پس پريروزي چطور؟همين امروز صبح مگر خرش نشدم و روي پشتم سوارش نكردم و سه دور تمام دور اطاق چاردست و پا نرفتم؟ اينها حساب نيست؟".
اگر در دوران كودكي دچار محاكمه اي دروني از اين قبيل شده باشيد، مي دانيد كه غالبا دلايل وكيل مدافع، دلنشين تر و مقبول تر از اتهامات جناب دادستان است، و احيانا اگر بندرت وكيل مدافع در جواب دادن فرو ماند، ناگهان عامل خارجي به ياري متهم مي آيد_ مثلا رسيدن به صحن امامزاده_. كه اگر ختم دادرسي را اعلام نكند، دست كم تنفسي مي دهد و جان آدميزاده را از اين بگو مگوها خلاصي مي بخشد.
من هم به صحن امامزاده رسيده بودم. چشمم به مادر افتاد كه در آن طرف صحن، جلوِ درگاه اطاق نشسته و ني قليان را زير لب دارد. خوب، تكليف چيست؟ به طرف اطاق بروم و گرية آماده را سر دهم كه گلگلويم شكسته است و منتظر مجازات باشم؟. البته اين كار عاقلانه اي نيست. مگر نه اين است كه امام رضا به ديدن امامزاده آمده است. مگر نه اين است كه زوار امامزاده، آنهم در اين روزها، هر حاجتي بخواهد روا مي شود، خوب، غفلت چرا؟ چرا به حرم نروم و اصلاح گلگلويم را از آقا نخواهم؟
در حرم محشري بر پا بود. با گلگلوي شكستة زير بغل گرفته ميان انبوه جمعيت خزيدم، و از لاي پاي جماعت زوار راهي به گوشه اي گشودم. در زاويه اي نشستم. فضا انباشته از بوي شمع و نالة محتاجان و گرية دردمندان بود. صداي زيارتنامه خوانها آهنگ شاخص اين سمفوني با شكوه به شمار مي رفت. مردم دهاتي و شهري زن و مرد گردِ محجر طواف مي كردند. دست در ميله هاي فولادي و قفلهاي آهني انداخته ، با نالة شيون آلود حاجات خود را از امام رضا مي طلبيدند. حاجتهاي عرضه شده گوناگون بود. از شفاي بيمار گرفته تا اداي قرضها، از مراجعت عزيزان به سفر رفته گرفته تا جلب محبت شوهران سر به هوا، از مرغ پر شدن هوو گرفته تا به زمين آمدن نخل قد فرزند ناخلف، اينهمه را با صداي بلند از ميهمان امامزاده علي مي خواستند، و در خواستن هم اصراري داشتند.

تماشاي اين منظره خار خار شكي در دلم انگيخت، كه با وجود اينهمه آدمهاي بزرگ، اينهمه پيرزن و پيرمردي كه به حاجت خواهي آمده اند، جايي براي طرح حاجت بچه اي به قد و بالاي من؛ اصلا باقي مانده باشد؟. اما ذهني كه انباشته از شرح معجزات ايمة اطهار است به اين سادگيها تسليم ترديد و نوميدي نخواهد شد. من هم نشستم و در زاويه اي از حرم سرم را به ديوارِ دلشكستگي تكيه دادم، گلگلو را در بغلم فشردم و زدم زير گريه.
نمي دانم چه مدتي اين حالت پر خلسة روحاني طول كشيد، ظاهرا بايد يك ساعتي ادامه يافته باشد تا صداي گرية بي امان من توجه زوار را جلب كند و در آن انبوه جمعيتِ غريبه، آشنايي پيدا شود و مرا بشناسد و به سراغ مادرم رود كه " بيا، بچه ات از گريه خودش را هلاك كرد".
لحظه اي بعد زوار امام رضا دور اطاق ما حلقه زده بودند. اشكهاي بي دريغي كه از چشمان كودك شش ساله جريان داشت، زنگار هر شايبة و ترديدي را از صفحة دل شكاكان زدوده بود. در آشوب ازدحام خلايق، فرياد شيون آميز مادرم را تشخيص مي دادم كه: " برشكاكش لعنت. مگر دين و ايماني براي مردم اين دوره باقي مانده؟ گرية بچة من، اگر معجزة امام رضا نيست پس چيست؟ چرا سفرهاي ديگر حتي يك قطره اشك توي چشمش جمع نمي شد؟ سر و جانم به فدايت يا امام رضا".
ساعت به ساعت هجوم زوار به طرف اطاق ما بيشتر مي شد و من هم، بي آنكه تعمد و تلاشي در كار باشد، اشك مي ريختم. چشم گريانم چشمة فيض خداوندي شده بود و خشكيدن نداشت. موضوع شكستن گلگلو بكلي فراموشم شده بود، اصلا يادم نبود كه گلگلويي داشته ام و شكسته است و فعلا هم در گوشة حرم افتاده است.
اگر عيساي مريدبان نمي آمد و مردم را از دور و برم دور نمي كرد و در بغل نوازش نمي گرفت و گلگلو را به دستم نمي داد، محال بود در آن حال وهوا به يادش افتاده باشم. وقتي كه گلگلو به دستم رسيد از لاي مژگان اشك آلود نگاهي به آن انداختم. عجبا، معجزه رخ داده بود. گلگلويم صحيح و سالم پيش چشمم بود و صداي عيساي مريدبان در گوشم كه " گلگلوي بچه زير دست و پاي زوار افتاده بود، چرخش در آمده بود، درستش كردم؛ بگير بابا! گريه بس است برو بازي كن جانم. آي بر پدر و مادر هر چه شكاك است لعنت. پدر سگهاي بي دين بابي مي گويند عيساي مريدبان دروغي سرِ هم كرده تا مردم به زيارت بيايند و پولي گيرش بيايد. آي بر پدر و مادرتان لعنت. خدا چشمتان را كور كرده، نمي بينيد بچة به اين كوچكي چه اشكي مي ريزد؟ شما هم بدبختها قلبتان را مثل قلب اين طفل معصوم صاف كنيد تا معجزة امام را ببينيد".

هنوز ساعتي از غروب آفتاب نگذشته بود كه از بركت گرية بي امان يكباره موقعيت خانوادگي و اجتماعي من ديگرگون شد. طفل معصومي شدم " نظر كرده" كه چشمش به جمال مبارك امام افتاده است و سر تا پايش تبرك است. نخستين كسي كه اين كشف مهم را اعلام كرد حاج ملا خديجه همساية همسفرمان بود كه در ميان حيرت حاضران پيش آمد و دستش را از زير چادرش بيرون آورد و بر سر و گوش من كشيد و با فرستادن صلواتي بر چشمان قي كرده و لبان چروكيدة خودش ماليد، و صدايش را بلند كرد كه " اين بچه نظر كردة امام رضاست، همه وجودش تبرك است، خاك راهش را بايد مثل توتيا توي چشممان بكشيم". در پي اين فتواي قاطع، هجوم حاضران شروع شد؛ يكي دستم را مي بوسيد، ديگري تكه اي از لباسم را مي خواست و سومي لنگه كفش از پا درآمدة خاك آلودم را بر چشمهايش مي ماليد، و اگر مادرم زودتر به فكر نيفناده و مرا به پستوي اطاق نبرده و در را به رويم نبسته و خودش در نقش " رضوان" به درباني نپرداخته بود، چه معلوم كه في المجلس قطعه قطعه ام نكرده بودند و اجزاٍ بدنم را به عنوان تبرك با خود نبرده بودند.
از بامداد روز بعد با انتشار خبر نظركردگي بنده و گريه هاي بي اختيار دوشينه ام، هم وضع من ديگرگون شد و هم طرز مراجعة زوار تغيير شكل مطبوعي يافت، از بركت ابتكار خاله هاجر همساية دست راستي مان كه، بشقاب پر از نقل و نباتي را جلوم گذاشت تا هر چه دلم مي خواهد بخورم و او پس مانده اش را كه با سرانگشتان من تبرك شده، ميان زوار تقسيم كند و بجاي هر دانه نقل كلي شيريني و قوتو و آرد نخود و نان چرب و شيري و حتي سكه ها دو قراني و پنج قراني تحويل گيرد، و لاي پرِ چارقدش بپيچد. هنوز آفتاب گرم تابستان از پيشاني ديوار غربي زيارتگاه فروتر نخزيده بود كه متولي گري خاله هاجر، مثل همة مشاغل پر درآمد، مدعيان و رقيبها پيدا كرد، از ملا توتي روضه خوان ناخوش آواز و ناموزون حركات هم محله اي مان گرفته تا ملا رقيه مكتبدار خشونت شعاري كه تا همين ديروز با ديدن قيافة اخمو و تركه هاي در آب خيسانده اش ستون فقراتم به لرزه مي افتاد و اكنون به فيض نظر كردگي در آغوش محبتش جا خوش كرده بودم، از تفي كه همراه بوسه هايش بر صورتم مي ماليد دلم را به هم مي زد. جنگ سرد رقيبان براستي تماشايي بود، هر يك به شيوه اي در پي جلب نظر عنايت من بودند و حربة راندن حريفانشان از اين قبيل كه:
. من از روز اول مي دونستم اين بچه نظر كرده يه.
. نگاه كن چه نوري تو صورتش تتق ميزنه.
. هر دعايي كه اين بچه بكنه مستجاب مي شه.
. خود من همين پارسال خواب ديدم كه داشت با دو طفلون مسلم بازي مي كرد،
. دستش به مس برسه طلا مي شه،
و صدها كلمات قصاري كه مفهوم بعضي را مي فهميدم و بعضي را نه.
كارم گرفته بود، بي آنكه خود بدانم و بخواهم در شمار ابدال و اقطاب و مشايخ درآمده بودم و صاحب كشف و كراماتي شده بودم. نمي دانم كدام شير پاك خورده اي فاصلة دو فرسخي امامزاده علي تا سيرجان را طي كرده و خبر كرامات مرا به سرعت برق و باد به گوش بقية اهالي رسانده بود كه مقارن ظهر شمارة زوار دو برابر شد و غروب آن روز نه تنها صفه ها و اطاقهاي دور حياط و صحن امامزاده لبريز جمعيت شد كه بسياري در سنگلاخهاي دور و بر زيارتگاه اطراق كرده بودند و عجبا كه همه شوق زيارت مرا داشتند و من هم كه به رمز چشم گريان چشمة فيض خداست پي برده بودم چنان سيل اشكي در آستين داشتم كه چه عرض كنم. اكنون كه از فاصلة نيم قرن زمان بدان صحنه مي نگرم صادقانه اعتراف مي كنم كه اصلا و ابدا به فكر شيادي و مردم فريبي نبودم، راستش را بخواهيد عقلم بدين جاها نمي رسيد كه امان از عقل نارس طفلانه. واقعيتش اين است كه وقتي مي ديدم مردم به محض اينكه چشمشان به من مي افتد شروع مي كنند به گريستن و ضجه زدن، من هم مي زدم زير گريه. آخر شما كه بهتر از من مي دانيد گريه هم مثل خنده عارضه اي است مسري؛ و امتحاتش آسان. در هر مجلسي كه هستيد شروع كنيد به خنديدن و خندة بيجاي خود را نيم دقيقه اي ادامه دهيد تا ببينيد چگونه حاضران جلسه به خنده مي افتند و مي خندند، البته به ريش مبارك شما نه به طبع مقلدمآب خودشان.

قصه كوتاه. آن روز تمام روز من به شكم چراني گذشت و هق هق بيجا زدن، و تمام روزِ متوليانم كه اكنون به هفت هشت نفر رسيده بودند به انباشتن سكه ها و اسكناسها. ديگر رمقي برايم نمانده بود، متوليان نمي گذاشتند به جمع بچه ها ملحق شوم و مثل آنها آزادانه به بازي پردازم. دلم در آرزوي ساعتي خاكبازي و گلگلوراني لك زده بود. اما "مريدبانها" دست بردار نبودند و مريدان بيمار و مقروض و گرفتار هم التماس دعا داشتند؛ و سر خيلِ همه مادرم كه، از ديشب سفارشهاي بي انتهايش آغاز شده و خواب خوش از ديدگانم بريده بود كه:"مادر جان! دعا كن،دعاي تو مستجاب مي شه، براي پدرت دعا كن، بگو خدايا قرضهايش را ادا فرما، بگو خدايا رحمي به دل طلبكارها بينداز، بگو خدايا به آب قنات صدر آباد بركت بده، بله مادر ياد دايي زندانيت هم باش، دعا كن كه خدا خلاصش كنه".

سيل بي وقفة زوار همچنان از طرف شهر به سوي زيارتگاه روان بود، و هر چند دقيقه يك بار ملاتوتي مجبور مي شد با اشارة عيساي مريدبان دست از شغل پر درآمد متولي گري بكشد و از دروازة زيارتگاه قدم بيرون گذارد و با فرياد گوشخراش " هر كه دارد هوس كرب و بلا بسم الله" دستة زوار از راه رسيده را استقبال كند.

زوار نو رسيده پيش از آنكه گرد راهي از جامه بتكانند و كاه و جوي در آخور الاغهاي خسته شان بريزند، مستقيما به طرف صفه اي هجوم مي آوردند كه من در آغوش خاله هاجر صدر نشين بلامنازع مجلسش بودم. گريه كنان پيش مي آمدند و دستي بر شلوار و پيراهن من مي كشيدند و به سر و روي خود مي ماليدند، و لحظه اي بعد مجبور مي شدند با فرمان عيساي مريدبان عقب نشيني كنند تا جا براي نورسيدگان خالي شود.

در اين ميان تشرف به حرم مطهر امامزاده و زيارت آن بزرگوار در درجة سوم اهميت قرار گرفته بود، كه جماعت لب تشنه و هيجان زدة زوار پس از زيارت من به سراغ هندوانه هايي مي رفتند كه عمله هاي مزرعة قبطيه مقابل دروازة زيارتگاه روي هم انباشته و چند نفري ترازو به دست مشغول كشيدن و فروختن بودند. زوار عطش زده پس از خريدن چند مني هندوانه و غرغري زير لبي كه " اين بي انصافها هم فرصتي پيدا كرده اند، هندوانه را كه توي شهر مي آوردند و يك من ده شاهي به التماس مي فروختند و كسي نمي خريد اينجا، سرِ خيار ستونش يك من يك قران مي دهند آنهم با چه ناز و افاده اي"، و سرانجام اگر خستگي رمقي برايشان باقي گذاشته بود _ تك و توكي به طرف حرم مي رفتند تا دور ضريح طوافي كنند و سلامي دهند.

كم كم تكرار صحنه ها هيجانش را در نظر من از دست داده و يك شبانه روز بي وقفه خوردن و گريستن و شاهد ضجه هاي خلايق بودن خسته ام كرده بود كه سر و كلة خاك آلود آسيد مصطفي در دروازة زيارتگاه نمايان شد. آسيد مصطفاي نازنين ما را همه هم ولايتيهاي من مي شناسند و اغلبِ شما خوانندگاني كه با مطالعة پرت و پلاهاي بنده وقتي و پولي تلف كرده ايد؛ و مي دانيد كه در عين عوامي و بي سوادي روضه خوان موثر نفسي بود و از آن مردان خدايي كه با دو راس الاغ مردني اش روزها خاك كشي مي كرد و به قصد لقمه نان حلال بي منتي، و شبها را بر منبر مي رفت و به ذكر مصايب جد بزرگوارش مي پرداخت به قصد توشة آخرتي، بي قبول ديناري از صاحب مجلسي.

مقارن ظهور سر و كلة خاك آلود آسيدمصطفي با نقش تعجبي كه ازدحام خلايق بر چهرة چروكيده اش نشانده بود، عده اي صلواتي فرستادند و دور سيد را گرفتند تا خبر نظر كردگي مرا به اطلاعش برسانند. من از فاصلة دور، از صدر صفة كنار حرم، تنها حركات سر و دست سيد را مي ديدم، بي آنكه كلمه اي از حرفهاي او را بشنوم؛ كه ، فاصله زياد بود و انبوهي جمعيت غير قابل تصور.

ظاهرا سيد تمام روزش را در صحراي قبطيه مشغول خاك كشي بوده و اكنون به عادت همه روزه مقارن غروب آفتاب به طرف زيارتگاه آمده بود تا نمازش را در حرم مطهر بخواند، كه مواجه با اجتماع بي سابقة مردم شده و از سر و صداي اطرافيان به وقوع معجزه پي برده بود. مردم به حرمت سيادتش راه دادند و سيد با كمر نيمه خميده و سيماي آفتاب زده و عباي پاره پوره، بي اعتنا به سلام و صلوات مردم، در حالي كه به كمك دستان پينه بسته اش صف جمعيت را مي شكافت، به طرف صفه اي كه محل جلوس بنده بود پيش آمد. آمد و آمد تا به لبة صفه رسيد. همانجا ايستاد و بي آنكه چون ديگران گريه و شيوني راه اندازد و قدمي جلوتر گذارد، صدايش را بلند كرد كه :"پدر و مادر اين بچه كجايند؟". ظاهرا اين سوال سيد باعث شد كه متوليان بعد از ساعتها به ياد صاحبِ بچه بيفتند و با اكراهي كه از خطوط صورتشان مي باريد تسليم اين واقعيت شوند كه به هر حال اين "طفل معصومِ نظر كرده" پدر و مادري هم داشته است.

شعاع رحمت الهي بر گور سرد و خاموش كربلايي عبدالرزاق بتابد كه پيش آمد و با دستش اشاره اي به اطاقك عقب صفه كرد و با صداي خسته اش ناليد كه " توي آن سوراخي زنداني شده اند، متوليها كار را از دست پدر و مادر بچه گرفته اند و داية مهربانتر از مادراند". سيد با شنيدن اين جمله پايش را بلند كرد و بر سكوي جلو صفه نهاد و من بي اختيار چشمم به ملكي دهان گشادة صد وصله اش افتاد كه با همه وصله كاريها از پوشاندن پاي او عاجز آمده بود. لحظه اي بعد كه پاي ديگر سيد بلند شد و بر سكو قرار گرفت ذهن كودكانة من متوجة تقارن ناهماهنگ ملكي ها شد. سيد بالا آمد و در حاليكه نهيبي به جماعت نورسيدة در صفه نشسته مي زد و از آنان مي خواست كه به شيونهاي خود خاتمه دهند، به طرف من آمد و دستش را دراز كرد و دست مرا كه محو تماشاي وصله هاي آستينش شده بودم، گرفت و با يك تكان از دامن خاله هاجر بيرون كشيد و بي آنكه به اعتراض مشتاقان وقعي نهد، به طرف اطاقك ته صفه برد و چند نفري را كه توي اطاق دور پدر و مادرم را گرفته بودند بيرون راند و در را بست و كفشهايش را درآورد و روي گليم پاره اي كه زينت منحصر به فردِ اطاقك بود نشست و رو به پدرم كرد كه " آميرزا، مردم چه مي گويند، قضيه چيست؟". و پدرم كه در بيست و چهار ساعت اخير مهر خاموشي بر لب نهاده و يا نگاه حيرت زده اش تماشاگر صحنه شده و از اينكه نقشه اش براي عزيمت سحرگاهي به سوي شهر با ممانعت متوليان بنده نقش بر آب شده بود دلگير مي نمود، آهي كشيد كه " چه عرض كنم آسيدمصطفي، مردم ديوانه شده اند و اين بچه را هم ديوانه كرده اند، از ديشب تا حالا يك نفسه كارش گريه است. ديشب كه هجوم مردم را ديدم تصميم گرفتم نزديكيهاي سحر اهل و عيال را بردارم و برگردم سرِ خانه و زندگيمان، به صفر چاروادار هم خبر داده بودم كه آماده باشد، اما نمي دانم اين سيد نوميدوني و اين كل ميرزا نخودبريز و از همه بدتر آن ملاتوتي از كجا خبر شدند، آمدند و جلوم را گرفتند كه چرا مناع الخير شده اي، مگر دين و ايمانت كجا رفته". سيد ابروان انبوهش را تكاني داد و چينهاي افقي پيشانيش را درهم كشيد و پرسشگر نگاه نافذِ پرسشگرش را در چشمان من دوخت كه " خوب، ميرزو! گوسالة سامري شده اي؟ بگو ببينم چرا ديشب گريه كردي؟". و من كه براي نخستين بار با چنين سوالي و چونان سوالگري مواجه شده بودم، زدم زير گريه كه "گلگلوم شكسته بود، مي ترسيدم مادرم كتكم بزند، بخدا خودش شكسته بود، من نشكسته بودمش". با شنيدن اعتراف بي شيله پيلة من چينهاي پيشاني سيد تغيير جا داد و بر گونه هاي محاسن پوشش نشست و يك رديف دندان زرد و سياه نصفه نيمه از لاي لبان داغمه بسته اش نمايان گشت و در حالي كه دستي بر سر من مي كشيد خنده اي تحويل پدرم داد كه تازه آه راحتي كشيده و به ديوار پشت سرش تكيه داده بود.
لحظه اي طولاني سكوتي سنگين برقرار شد. سپس، سيد از جايش برخاست، جلو صفه آمد و كلاه چركين لبه دارش را برداشت، عباي خاك آلودش را تكاني داد و شال سياه دور كمرش را باز كرد و بي هيچ نظم و دقتي دور سرش پيچيد و دست مرا گرفت و به طرف حرم برد. روي صفة جلو حرم ايستاد و به جماعتي كه بار ديگر با ديدن من هجوم آورده و مي كوشيدند با لمس سر و گوشم دستشان را تبرك كنند، نهيبي زد كه " برويد عقب، صلواتي ختم كنيد". جمعيت عقب نشست و بانگ هماهنگ صلوات در فضاي زيارتگاه پيچيد.

سيد بي هيچ خطبه اي و مقدمه اي صدايش را بلند كرد كه:" آهاي مردم، خوب گوشهايتان را وا كنيد، به جدم قسم خيلي خريد". همهمه اي در ميان خلق پيچيد و از گوشه و كنار صحن زيارتگاه زمزمه هاي اعتراض در كار برخاستن بود كه سيد با نعره اي سيطرة رخنه ناپذير خود را بر جمعيت ثابت كرد و در حاليكه با دست پينه بسته اش به طرف من اشاره مي كرد، بر قدرت صدايش افزود كه " بله، خريد و خيلي خيلي هم خريد. جاي آزر بت تراش و سامري گوساله ساز خالي كه بيايند و از شما سواري بگيرند. طفل معصومي را يك شبانه روز است منتر كرده ايد و از تفريح و بازي بازش داشته ايد، به بهانة اينكه پريشب گريه كرده است، كاري كه همه بچه ها در اين سن و سال مي كنند و بايد بكنند، حيف كه عقلش نمي رسد تا حسابي سوار سرتان بشود و از گردة لاغرتان سواري بكشد. شما ديديد بچه اي گريه مي كند، يك نفرتان عقلش نرسيد كه برود جلو و بپرسد: پسر جان! چرا گريه مي كني؟. او را در بغل گرفتيد و حلوا حلوا كرديد و هزار و يك كشف و كرامت برايش قايل شديد، و در اين ميان سه چهار نفر كلاش حقه باز هم به اسم متولي پيدا شدند و پدر و مادر بچه را كنار زدند و به قضيه اي بدان سادگي چنان شاخ و برگي دادند كه نصف روزه خبرش به سعيد آباد رسيد و مردم كار و زندگيشان را ول كردند و مثل سيل به طرف زيارتگاه سرازير شدند. خوب، حالا خوب گوشهايتان را باز كنيد تا بفهميد علت گرية طفلك چه بوده"، و در حاليكه با دست زمختش بازوي نيمه عريان مرا گرفته بود، رو به من كرد كه " ميرزو، به اين جماعت بگو كه ديشب چرا گريه كردي". من هاج و واج و وحشت زده در آستانة به هق هق افتادن بودم كه نهيب سيد تكانم داد و با شنيدن دستور مكررش در حاليكه با پشت دست چشمان به رطوبت نشسته ام را پاك مي كردم و با زبانِ از لاي لب بيرون زده آب دماغ سرازير شده ام را ليس مي زدم، سكسكه كنان و هق هق زنان گفتم " گلگلو". نهيب خشم آلود سيد اوج گرفت كه " بلندتر بگو تا همه بشنوند، گلگلوت چي شده بود".
شايد چهار پنج دقيقه اي وقت تلف شد تا عبارتي چند كلمه اي از لاي لبان من بيرون كشيده شود و خلايق پي برند كه گرية ديشب من نه ربطي به امامزاده علي داشته و نه بر اثر ظهور جمال مبارك امام رضا بوده، بلكه همه اش به علت در رفتن چرخ گلگلو بوده است و ترس از بازخواست مادر و ضربه هاي بيرحمانة ني قليان سيم پيچش.
هنوز اعترافم تمام نشده بود كه نگاه محبت از چشمان مردم زايل گشت و بجايش چشم غره هاي غضب نشست و خنده هاي تمسخر. زمزمه هاي اعتراض و انكاري در حال برخاستن بود و يكي دو نفري از گوشه و كنار صدايشان را بلند كرده بودند، اما سيد از كساني نبود كه در مواردي چنين حساس ميدان را به مدعيان واگذارد. با ديدن زمينه اي آماده شروع به بهره گيري كرد كه:
. "حالا گوشهايتان را خوب باز كنيد تا بگويم چرا عيسي مريدبان خواب نما شد و چرا به اين سرعت خوابش در شهر پيچيد و چرا دو سه تا از همكارهاي بدبخت من كه خرجشان زياد است و همت كار كردن و از دسترنج خود نان خوردن از وجودشان رفته، به اين شايعه دامن زدند و شما مردم بيكار و بيعار سيرجان را به اينجا كشاندند".
و در حاليكه دستش را به طرف مزرعة سرسبز قبطيه دراز كرده بود، به سخنش ادامه داد:
. " همه حقه ها زير سر اين صحراي قبطيه است و هندوانه كاري بي حساب و كتابش. اگر امسال مستاجر قبطيه هندوانه نكاشته بود و محصولش به اين فراواني نبود و با كمبود الاغ براي حمل هندوانه ها به شهر مواجه نمي شد، محال بود عيساي مريدبان خواب نما بشود و محال بود ملاتوتي به تاييدش برخيزد و محال بود جمعيتي به اين زيادي شهر و خانه و زندگي و كار و كاسبي شان را رها كنند و يكباره به طرف زيارتگاه هجوم بياورند و هندوانه را از قرار يك من يك قران سر خيارستانش بخرند، همان هندوانه اي كه باري پنچ قران كرايه برمي داشت تا به شهر برسد و يك من ده شاهي بفروشند. بله، معجزه شده است اما نه براي شما بدبختهاي خدازده، هر معجزه اي كه هست براي اربابهاي قبطيه است. براي ما فقير بيچاره ها خبري نيست".
سيد با استفاده از سكوتي ناگهاني كه بر صحن لبريز از جمعيت سايه افكنده بود، آهي كشيد و با لحن دردآلود ناله مانندي گفت:
. "من سيد اولاد پيغمبر با شصت و چهار پنج سال سنم بايد بيايم و توي اين آفتاب داغ از كلة سحر تا تنگ غروب آفتاب بيل بزنم و خر بار كنم و خاك كشي كنم و بابت خرجي خودم و دو تا خرم شش قران مزد بگيرم و اربابهاي قبطيه با يك بار هندوانه اي كه درِ خانة ملاتوتي فرستادند و دو تا بار گندمي كه به عيساي مريدبان دادند بايد از بركت حماقت شما مردم روزي صد تومان درآمد خالص خلص داشته باشند".
و بار ديگر صدايش اوج گرفت و تبديل به فرياد شد كه:
." آهاي مردم! معجزه مخصوص پيغمبر خدا بود و دوازده امام، بس و والسلام. هر كس ديگر كه پيدا شود و ادعاي معجزه بكند، اگر مي خواهيد راحت زندگي كنيد صدايش را خفه كنيد. امروز اگر معجزه اي باشد توي دستهاي پينه بستة من و شماست".
سيد با اداي اين عبارت مكثي كرد و بار ديگر آهي كشيد و دستش به طرف دامن وصله دار قباي كرباسيش رفت تا دانه هاي درشت عرق را كه بر شقيقه هايش نشسته و قطره اشكي را كه از گوشة چشمانش به آب شيب ِ رخسار غلطيده و در حال سرازير شدن بود، پاك كند كه ناگهان از آن گوشة صحن زيارتگاه صداي آشنايي برخاست:
. "چه مي گويي سيد جد به كمر زده، يعني امامزاده علي معجزه نمي كند؟ مرتد فطري، تو از سگ نجستري".
و اين ملاتوتي خودمان بود كه به شيوة هميشگي جوش حسيني اش گرفته و در حالي كه شال سبز دور كمرش را گشود و بر دوش افكنده بود، كف ريزان و اشتلم كنان پيش مي آمد و توي سرِ خودش مي زد و خطاب به جمعيت حيرت زده مي گفت:. "آهاي مردم، آهاي ايهاالناس! چرا ماست توي دهنتان مايه زده اند، چرا نمي ريزيد اين ناسيد جد به كمر زده را تكه تكه كنيد، روز قيامت، روز پنجاه هزار سال، سر پل صراط جواب فاطمة زهرا را چه مي دهيد، جواب اين بزرگواري را كه اينجا خوابيده است و در حضورش كفر كافرين مي گويند چه مي دهيد؟".
ملا توتي جلو مي آمد و كف مي ريخت و با نگاه ياري طلبش از مردم استمداد مي كرد، اما مردم همچنان ساكت مانده بودند و مردد، كه صداي سيد نوميدوني از گوشة صفة ديگري در فضا پيچيد كه:
." ايها الناس! آهاي ملت بي غيرت سيرجون! اين ناسيد خدانشناس داره كفر كافرين ميگه و شما واستادين نگاهش مي كنين؟ اين سيد هرهري مذهب سگ بابي منكر معجزه شده، ميگه پير و پيغمبري نيست، ابلفرض للعباسي نيست، خدايي نيست، قرآني نيست، آنوقت شما مثل بره سرتونه انداختين پايين؟ ميگه امام رضا به ديدن امامزاده علي نيامده است".
و در حاليكه كف مي ريخت رويش را به طرف سيد كرد و نعره زد كه:
." سيد جد به كمر زده! چطور من با اين پاي لنگم، تو با آن قوز نكبت هفت مني ات مي تونيم به زيارت امامزاده علي بياييم و امام رضا، پسر موسي بن جعفر، ضامن آهو نمي تونه از مشهد تا سيرجون بيايه؟ اي لعنت خدا به همان شيري كه خوردي، با شمر و سنان بن جوشن محشور بشي مردكة هرهري مذهب؛ طفل معصوم نظر كردة امام رضا را بردي توي اطاق و حرف توي دهنش گذاشتي كه جدت به كمرت بزنه".
ظاهرا شيوة استدلال سيد نوميدوني در حال اثر گذاشتن بود و جمعيت حيرت زده در آستانة خروشيدن كه بار ديگر صداي خستة سيد در صحن زيارتگاه پيچيد كه:." مردم! اما رضا از پسر عمويش جدا نيست كه بخواهد به ديدنش برود، اين ديد و بازديدها مخصوص ما مردم حسابگر است، چه نسبت خاك را با عالم پاك"،
و سپس در حاليكه نگاهش را به طرف زاويه اي از صحن زيارتگاه متوجه كرده بود فرياد زد:
." مشدي ابو تراب! به جده ام فاطمة زهرا فرداي قيامت سر پل صراط دامنت را مي گيرم اگر آنچه پريشب براي من تعريف كردي براي اين فلك زده هاي خوشباور تعريف نكني. بگو، بله براي اينها بگو كه چطور شب قبل از خواب نما شدن عيسي مريدبان اربابت به سراغش فرستاده بود، بگو چطوري با دو تا بار گندم اين مرد بدبختِ خسر الدنيا و الآخره را فريب دادي و خوابنمايش كردي، بگو اگر اين سيل جمعيت از شهر راه نمي افتادند و به زيارت نمي آمدند خروارها هندوانة اربابت روي زمين مي ماند و مي پوسيد، بگو چرا اربابت دو روز پيش از خوابنما شدن مشدي عيسي به رعيتهايش دستور داده بود هندوانه ها را به شهر نفرستند و بياورند جلو زيارتگاه خرمن كنند".
كلام سيد ادامه داشت و مشدي ابوتراب چون گنه كاران سرش را پايين انداخته بود كه از دم دروازة زيارتگاه صداي عيساي مريدبان سرهاي خلايق را به چرخش واداشت. بله اين مشدي عيسي بود كه اشك مي ريخت و فرياد مي زد كه " مردم! حق با آسيد مصطفي است، اي مرده شور دو تا بار گندم ارباب را ببرد كه باعث شد من دين و ايمانم را بفروشم. مردم، به آبروي همين بزرگواري كه آنجا، توي حرم خوابيده قسم كه قصة خوابنما شدن من از سر تا پايش دروغ بود، من طاقت صحراي محشر و فرداي قيامت را ندارم، گولتان زده ام، همينجا بريزيد و تكه تكه ام كنيد".
اما مردم كج سليقه بجاي مجازات عيساي دروغگو، بي هيچ تحريك و اشاره اي، دو دسته شدند، دسته اي به طرف هندوانه هاي بر زمين خرمن شده هجوم بردند، و دسته اي چون سيل بلا به سمت صحراي سرسبز قبطيه سرازير گشتند. هنوز سايه هاي سنگين شب، آفاق ِ دشتِ گسترده را نپوشانده بود كه اثري نه از توده هاي هندوانه باقي بود و نه از خيارستان صد هكتاري قبطيه.


خوب، مي دانم كه مي خواهيد بپرسيد اين همه روده درازي چه ربطي به سخن ناشر كتابت داشت و كميابي و گراني كاغذ؟ عجب از عقل شما؛ فكرش را بكنيد، اگر آن روز آسيدمصطفايي از راه نرسيده بود و مرا وادار به اعترافي ابلهانه و زيان خيز نكرده و بساط تقدس فروشي و نظر كردگيم را برهم نزده بود، امروز چونين وضع و حالي داشتم كه مجبور باشم طعنه هاي دلازار ناشر كتابم را تحمل كنم و ناشر كج سليقة آثارم مجبور باشد كاغذ بندي دو هزار و پانصد تومان بخرد؟ اگر سيد لجباز، بجاي آنكه آبرويم را ببرد و هالة تقدس را از دور سرم بردارد، مثل ملاتوتي و سيد نوميدوني در ساية علمم سينه زده بود، امروز كمترين بندگان آستانم با يك تلفن صدها تن كاغذِ بندي صد و نود تومان مي گرفتند و به ديگران مي فروختند و در هر بندي دو هزار و سيصد و ده تومان خالص فايده مي بردند و اين درآمد باد آورده را صرف بهبود زندگي صيغه هاي متعددشان مي كردند. جمعي به نوايي مي رسيدند ؛ و من نيز هم.

تهران. اول تير ماه هزار و سيصد شصت و چهار
علي اكبر سعيدي سيرجاني

This page is powered by Blogger. Isn't yours?